جوان آنلاین: اثری که هم اینک در معرفی آن سخن میرود، خاطرات زندهیاد شیخ مصطفی رهنما را در بر دارد. این مجموعه از سوی رحیم روحبخشالله آباد تدوین شده و مرکز اسناد انقلاب اسلامی، به انتشار آن همت گماشته است. تارنمای ناشر در معرفی این کتاب، به نکات پی آمده اشارت برده است: «شاید بتوان اسناد و خاطرات را، دو مؤلفه اصلی پژوهشهای تاریخ معاصر تلقی کرد که با کنار هم گذاشتن آنها، میتوان وقایع تاریخی را بازسازی، تجزیه و تحلیل نمود. بر این اساس کتاب اسناد و خاطرات شیخ مصطفی رهنما به عنوان یک منبع پژوهشی، دربردارنده این دو امتیاز توأمان میباشد و به سهم خود میتواند، برخی خلأهای منابع تاریخی دهههای ۱۳۲۰ و ۱۳۳۰ را پر کند. بهخصوص اینکه شیخ مصطفی رهنما، درطول دوران طولانی مبارزات خود، غالباً با جمع محدودی از همفکرانش فعالیت میکرد که خود محوریت آن را برعهده داشت. از این رو موضوعات مطروحه در خاطرات و اسناد او، حالتی منحصربهفرد به کتابش بخشیده است. به طوری که بهندرت میتوان سرنخی از مطالب آنرا، در سایر منابع بهدست آورد. به هر تقدیر رهنما را میتوان یک مبارز مستقل و تا حدودی تکرو تلقی کرد که هر چند با تشکیل جمعیت مسلم آزاد و نشر ارگان آن یعنی مجلهحیات مسلمین، سعی کرد تشکیلاتی عمل کند، ولی، چون تعدادی انگشتشمار از افراد جذب جمعیت مذکور شدند، ناچار او به تنهایی این راه را ادامه داد! تردیدی نیست که دغدغههای اصلی وی در این حرکت، مذهب و دینداری او بود. رهنما از خاندانی روحانی و مبارز برخاسته و برادران واحدی در جمعیت فدائیان اسلام، داییهای او بودند...».
شیخ مصطفی رهنما، در بخشی از یادمانهای خویش، ماجراهایی خواندنی از دستگیری هایش از سوی ساواک را روایت کرده است: «من ۱۸ بار از سوی دستگاههای امنیتی رژیم شاه دستگیر، زندانی و تبعید شدم. چهار بار از این زندانها با شکنجههای سنگین همراه بود که نهایتاً به بیماریهایی سنگین و دائمی برای من منجر شد. البته ساواک اغلب هم موفق نمیشد مرا دستگیر کند وگرنه این آمار خیلی بالاتر میرفت! یک بار دکتر صدر از سوی یکی از آشنایانش- که با ساواک ارتباط داشت- به من خبر داد که تحت تعقیب ساواک هستم و بهتر است حواسم را حسابی جمع کنم! یک بار هم در حالی که اعلامیه داشتم، به یکی از روستاهای گرمسار رفته بودم که متوجه شدم مأموران ژاندارمری در تعقیبم هستند و با اسب یکی از روستاییها، از مهلکه فرار کردم! من در برخورد با مأموران ساواک، هیچ ترسی نداشتم و آنها را صراحتاً از این شغل برحذر میکردم و میگفتم: دنبال یک کار شرافتمندانه بروید! یک بار یکی از مأموران ساواک، با لباس آخوندی به روستای خانواده خانم من رفته و مرا بیسواد و دیوانه معرفی و سعی کرده بود، تا ذهن آنها را نسبت به من خراب کند. یک بار هم مادرم برای ملاقات با من به زندان آمده بود و مأموران ساواک سعی کرده بودند تا او را تطمیع کنند. آن روزها، مادرم سخت نیاز مالی داشت و حسابی گرفتار بود. وقتی به ملاقات من آمد، این حرف را به من زد و من او را به شدت برحذر داشتم. ساواک نسبت به رابطه من با سفارتخانههای خارجی، بسیار مشکوک بود و مرا جاسوس میپنداشت! به همین دلیل، همیشه رفت و آمدهای مرا کنترل میکرد. یک بار موقعی که در تجریش از سفارت سوریه بیرون آمدم، دستگیرم کردند....»